اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

اخرین پست سال 1392

این اخرین پستی که واست مینویسم  تو سال 92 مامانی .دیروز رفتیم واسه بابا و شهنام پسر خاله مهسا خرید کردیم خاله فریبا هم باهامون بود. خیلی راه رفتیم و خسته شدیم تو راهم گذاشتم پیش مامان جون ساعت6.5 میخواستم بیام شیرت بدم که نشد و بابایی زنگ زد گفت بیا سرمون شلوغه با دل شکسته و چشم پر از اب رفتم مغازه و تو باز بی شیر موندی داشتم دغ میکردم ولی مگه میشد به بابا حرفی بزنه عصبی بود بد جوووووووووور خلاصه تا 9 اونجا بودم که خبر دار شدم زن دایی فارغ شده و مامان جان تو را سپرده به خاله ها و رفته بیمارستان تا فهمیدم سریع دربست گرفتم اومد خونه بهت شیر دادم و حسابی خوردی ولی نخوابیدی. ناهار و شام هم بهت داده بودن خورده بودی خدا را شکر سیب هم خورده ب...
27 اسفند 1392

من عمه شدم و اوا جونم دختر عمه

سلام نفس مامان دیروز ساعت 9 نورا جون فرشته کوچولوی دایی مهدی و زن دایی سمانه زمینی شد و از اسمون دل کند و به جمع نی نی ها پیوست خیلی خوشحالم من برای بار اول عمه شدم و اوا جونم هم دختر عمه شد حس خوبی واقعااااا از طرف خودم و بابایی و اوایی بهشون تبریک میگم قدم نو رسیده مبارککککککککککک باشهههههه داداشیییییییی جونممممممم خوش قدم باشه ایشالاه ...
27 اسفند 1392

ترس های کودکانه

جیگر طلای مامانی دیروز که فرشهای نو رو اوردن ازشون ترسیدی و چنان اشک میریختی و میلرزیدی که من هول شده بودم و در خونه را نبستم و تو را بغل گرفتم تا اروم شدی الهی دورت بگردم اخه فرش ترس داره چون لوله بودن میترسدی تا میکشیدمشون این ور اون ور بی خیال فرشها شدم و بردمت تو اتاق بازی کردیم تا اروم شدی اصلا حاضر نبودی نگاشون کنی فدای تو بشم مامانی از بادکنک که دیگه نگووووووووو چه اشکی میریزی تا بادکنک یا پلاستیک باد کرده میبینی دردت به جونم.امروز هم داشتم واست بادوم میشکستم با چکش که از صداش تند تند پلک میزدی و گریه میکردی و میترسدی هر کاری کردم اروم نشدی تا بیخیال بادوم شکستن شدم تا چکش میدی هنوز نشکسته اشکت در میومد 2 تا بادوم دادم دستت تا سر...
26 اسفند 1392

نفس ما 10 ماهه شد

سلام نفس مامان 10 ماهگیت مبااااااااااارک عشق کوچولوی من دیگه ماهگردات 2 رقمی شد اولین ماهگرد 2 رقمیت مبارککککککککک الهی فدات بشم که بزرگ شدی با هوشی خیلی زیاد.باورم نمیشه 2 ماهه دیگه تولدته خدایااااااااا شکرت به خاطر وجود دخترم هنوز از چهار دست و پا خبری نیست  ای تنبل فکر کنم یه دفعه راه بیفتی خوب غذا میخوردی ولی الان 5 روزه که به سختی میخوری شاید مال دندوناته هنوز بی دندونی خوب میخوابی مثل قبل خدا را شکر میوه دوست نداری ماست دوست نداری خرما به زور بهت میدم. اب میبینی ذوق میکنی عاشق حمامی. نشسته سر جات میری جلو و عقب سینه خیز میری. نه سمت جلو همچنان دنده عقب میرییییییی بلد نیستی با لیوان اب بخوری همه را میریزی و فوت میکنی تو لیوا...
25 اسفند 1392

یادش به خیر

پارسال این موقعه 7 ماهه بار دار بودم یادش به خیر جه زود یک سال گذشت عمرمون داره میرههههه به سرعت نور کاش قدر بدونیم که نمیدونیم وفقط شعار میدیم پارسال خونه تکونی کردم با همون شکم بزرگ میرفتم رو چهار پایه و کاشی و کابینت و..... تمیز کردم و خدا چقدر منو تو فرشته کوچولوم را دوست داشت که هیچ اتفاقی برامون نیوفتاد و تو سالم بدنیا اومدیم خدایااااااااااا شکرت پارسال بابا تا سال تحویل شد رسید مثل هرسال دیر رسید دلم براش سوخت بعد رفت تنگ ماهی که بیرون بود که هوا خنک بود را بیاره بزاره سر سفره هفت سین که از دستش افتاد (هول کرده  بود)و شکست ولی زود به داد ماهیها رسید و زنده موندن( 3 تا بودن ) یه تنگ کوچیک داشتم یه ماهیها را انداخت توش و گذاشت سر...
25 اسفند 1392

300 روزه شدی

دختر قشنگم فرشته کوچولوی من 300 روزه شدی هورااااا 300 روزه که با مایی و زمینی شدی 300 روزه که زندگیمون یه رنگ دیگه گرفته 300 روزه که من ماااااااااادرم 300 روزه که تو شدی همه دنیاااااااااای من دوستت دارم عروسک خوشگلم  بووووووووس ...
25 اسفند 1392

چه خبر

سلام دختر قشنگ منننننننن الان که برات مینویسم ساعت 1 شبه و  شام خوردی حسابی 2 وعده و تازه خوابیدی اومدم تا از این چند روز واست بگم .اول اینکه خانوم طاهری مامان زن عمو مامان بزرگ سونیا جون واست 2 تا کلاه خوشگل بافته(این اولین بافتنی دست بافه برای تو)که خیلی بهت میاد دستشون درد نکنه  وقتی سر سونیا میدیدم خیلی خوشم میومد و دوست داشتم که تو هم داشته باشی که زن عمو به مامانش گفته بود و و است بافتن به سفارش من صورتی واست بافتن یکیش برا الانت اندازس و یکی دیگش بزرگتره واسه سال دیگه خیلی سوپرایز شدم تا دیدم بیچاره خودش برده بود در مغازه بابایی داده بود به بابا خیلی شرمندمون کردن ( عکس نگرفتم از کلاه ها بعدا تو همین پست عکسش را میذارم )...
24 اسفند 1392

تشکر از شوهری

تو را به خدا نگید من خل و چلم هاااااااا یه روز تو یه پست از شوهری خوب مینویسم یه روز بد مینویسم . نمیدونم شما ها هم مثل من هستید یا نه ولی من الان فقط اومدم بگم ارشی دوستت دارم با تمام وجود الان اصفهان داره بارون میاد اون هم چه بارونی امشب مهمونی دعوت داریم اون هم از نوع (دیدن حاجی) هر چی تو کمد لباسم را دید زدم و زیرو رو کردم یه لباس خوب و مناسب پیدا نکردم(مثلا شوهری بوتیک لباس زنونه داره اون وقت کوزه گر از شیشه شکسته اب میخوره) خلاصه زنگیدم به ارشی گفتم واسم لباس میاری گفت بلهههههههه منو میگیییییی تو این بارون دلم نیومد بیاد تا اومدم بهش بگم نیا تو این بارون دیدم زنگ میزنن بله دیگه ارشی بود با یه المه بلوز خوشگل بیچاره خییییییییی...
21 اسفند 1392